یکی از مشهورترین و خواندنیترین قصههای کلاسیک دنیا از نویسنده و روزنامهنگار مشهور آمریکایی «ارنست همینگوی» با نام «فیستا» با ترجمهای از «علیرضا دوراندیش» به رشتهی تحریر درآمده است. فیستا جشنی در اسپانیاست که بهانهی مسافرت گروهی انگلیسی و آمریکاییهای مقیم فرانسه را فراهم میکند. در این جشن روزنامهنگاری آمریکایی به نام جیک عاشق برت، زنی انگلیسی میشود اما پای تلاطمهای گذشتهی مرد به زندگی زناشوییشان نیز کشیده میشود و خواننده شاهد سرخوردگی و یاس و ناامنیهای ذهنی و روانی او است. برت به واسطهی جراحتی که که جیک در جنگ جهانی اول برداشته و مشکلاتش به سمت مردان دیگر کشیده میشود و این آغازی بر عشق نومیدانهی این زوج است. این رمان روایت عجیبی از عشق را در بطن درگیریها و رقابتّای انسانی به تصویر میکشد. همینگوی از این درگیریّای متنوع استفاده میکند تا نگاهی عمیق به مسایلی مانند عشق، مرگ، زنندگی و علایق مردانه بیاندازد. در بخشی از این داستان میخوانیم: «وقتی مقابل نوشگاه ایستاده بودم و از پنجره داشتم بیرون را نگاه میکردم، تصویر هردوتاشان را در شیشه میدیدم. فرانسیس، با همان لبخند شادمانه، داشت با او حرف میزد و هر دفعه که میپرسید: «درسته، رابرت؟» مستقیم توی چشمانش نگاه میکرد. یا شاید هم الان آن را نمیپرسید. شاید هم چیز دیگری میگفت. به میخانهچی گفتم که میل ندارم چیزی بنوشم و از در فرعی نوشگاه زدم بیرون. وقتی از در بیرون رفتم۷ به عقب برگشتم و از میان ضخامت شیشهی دو جداره نگاه کردم و هر دوتایشان را دیدم که هنوز آنجا نشسته بودند. فرانسیس هنوز مشغول حرفزدن بود. از پایین یک خیابان فرعی، وارد بلوار راسپیل شدم. یک تاکسی جلو پایم ایستاد. سوار شدم و آدرس آپارتمانم را به راننده دادم.» «نشر نون» چاپ دوم از رمان فیستا را منتشر کرده است.