نویسنده : مهناز همدانی زاده
مهسا وقتی پشت پریشان و مستأصل پشت میز کارش نشست، دستش را روی قلبش گذاشت. گویی چیزی بر روی قلبش سنگینی میکرد. خودش هم نمیدانست آن چیز نفرت بود یا چیزی مشابه آن! هرچه بود باعث حساسیت شدید او گشته بود و کینه بیمورد او برای خودش هم جای تعجب داشت...