خلاصه این داستان :
اسمش ورجیل است اما صدایش میزنند: لاکپشت. چون هیچوقت از لاکش بیرون نمیآید. هر بار که با این اسم صدایش میزنند، تکهای از وجودش ترَک برمیدارد. البته حقیقت دارد. ورجیل همیشه در دنیای خودش است. در لاک خودش؛ و بیرونآمدن از این لاک برایش سخت است. اما چطور میخواهد با این لاک به چیزی که میخواهد برسد؟
ویرجیل و والنسیا میدانند متفاوتبودن چه حسی دارد و امیدوارند کائوری بتواند با قدرت خاصی که دارد کمکشان کند تا بر ترسشان غلبه کنند. اما چت که قلدر مدرسهاست، بلایی به سر ویرجیل میآورد و حالا کائوری، والنسیا و گن ـ خواهر کوچولوی کائوری ـ باید ویرجیل را پیدا کنند.