خلاصه این داستان :
اگر مدادی داشتید که همهی جوابها را میدانست، چهکار میکردید؟ همهی امتحانها را بیست میگرفتید؟ فکر معلمهایتان را میخواندید؟ یا سؤالهای مهمتری میپرسیدید؟!
وقتی «آوا اندرسون» یک مداد قدیمی توی کشوی خرتوپرتهای خانوادگیشان پیدا میکند، به نظرش نمیآید چیز خاصی باشد. اما بعد از اینکه سؤال امتحان ریاضیاش را با همان مداد گوشهی برگهی چرکنویس مینویسد، صدایی بلند و واضح جواب سؤال را بهش میگوید! تازه، هیچکس دیگری هم صدا را نمیشنود او با کمک بهترین دوستش «سوفی»، به این نتیجه میرسد که داشتن مداد جادویی برای جوابدادن به سؤالها توی مدرسهی راهنمایی خیلی بهدردبخور است. اما همینطور که وابستگی آوا به مداد بیشتر میشود، مداد حقایقی را در مورد او و خانوادهاش فاش میکند که آوا را وارد ماجراجوییهای غیرمنتظرهای میکند