خلاصه این داستان :
بئاتریس وقتی سروته میشود بهتر فکر میکند.
روی زانویش از درختها آویزان میشود، روی دستهایش میایستد... برای بئاتریس زینکر، سروته بودن همیشه جواب میدهد. وقتی او و دوستش لنی، به توافق رسیدند که روز اول کلاس سوم مثل هم لباسهای نینجایی بپوشند، قطعا سروته بوده. اما وقتی بئاتریس سیاهپوش در مدرسه حاضر میشود، لنی با یک دست لباس نوی باحال و یک دوست باحال میرسد. بدتر از آن، انگار او همهچیز را درمورد عملیات فوق سری که نقشهاش را کشیدند فراموش کرده!
آیا بئاتریس میتواند با فکر کردن سروتهش ماموریت را نجات دهد، دوستیشان را نجات دهد و همهچیز را ختم به خیر کند؟