خلاصه این داستان :
همهچیز از آنجا شروع میشود که خانم لاورن بچهها را به کلاس هنر قدیمیشان میبرد و از آنها میخواهد هفتهای یک بار به این کلاس بیایند و یک ساعت با هم حرف بزنند. او به بچهها میگوید شما باید حرفهایی را بزنید که نمی توانید در حضور بزرگترها بزنید و ازشان میخواهد از خودشان بپرسند: «اگر در جهان، بدترین اتفاق های ممکن بیفتد، آیا به دیگران کمک خواهم کرد؟ آیا به نیازمندان پناه میدهم؟ و...» بعد، از تکتک بچه ها میخواهد به دوستش بگوید: «من پناه تو خواهم بود.» اول، بچهها مضطرب هستند اما کمکم میفهمند این کلاس مکان امنی است برای حرف زدن از مسائلی که اذیتشان میکند؛ از رفتن پدر استبان تا ترس اماری از پلیسها و حبسِ پدر هیلی. این شش نوجوان در کنار هم، از ترسهایشان میگویند و احساساتی را که از دیگران پنهان میکردند، ابراز میکنند. در نهایت شجاعتر میشوند و میفهمند تنها نیستند.