خلاصه داستان :
پنج سال پیش هم مادر لیوی او را برای دیدن مادربزرگ به استرالیا آورده بود، اما لیوی از آن سفر چیزی یادش نمی آید. با این حال، حسی لیوی را به سمت اتاق قدیمی مادرش در خانه ی مادربزرگ میکشاند. او وارد اتاق میشود و یک راست سراغ کمد دیواری میرود. داخل کمد موجود سبز رنگی است که لباسی نارنجی با پرهای مرغ پوشیده است! به نظر لیوی آن موجود یک زامبی است. زامبی (که اسمش باب است) میگوید او هیچ چیزی از خانه و خانواده اش به یاد نمی آورد و لیوی پنج سال پیش به او قول داده بود کمکش کند تا به خانه برگردد، اما لیوی یکدفعه بدون خداحافظی باب را تنها میگذارد. حالا خود لیوی هم نمیداند که چرا دوستش را تنها گذاشته و هیچ کدام از خاطراتشان را به یاد نمیآورد!