خلاصه داستان :
برفین و رزالین دو خواهر بودند که با پدر مهربان و کتابخوان و مادر زیبا و هنرمندشان در خانه ای رویایی زندگی می کردند. تا اینکه یک روز پدر به جنگل رفت و دیگر به خانه برنگشت. همه میگفتند ناپدیدشدن پدرش میتواند کار غول های بزرگ، جادوگرهای پیر، راهزنان یا دیوهای بدذات باشد. زندگی بدون حضور پدر دشوار بود. مادر روز به روز غمگینتر میشد و دیگر نه مجسمه میساخت و نه آواز میخواند. آنها خانهشان را هم ترک کردند و به کلبه ای کوچک و فقیرانه توی جنگل رفتند.
اما برفین و رزالین از بازگشت پدرشان به خانه ناامید نشده بودند. همیشه نوری توی دلشان سوسو میزد و حسی بهشان میگفت یکبار دیگر زندگی به روزهای خوبش برمی گردند.