نو ، آکبند
خلاصه داستان :
فکرکن وسط گرمای تابستون توی یه جنگل بزرگ و عجیب بری اردو اما یهو جیغهای ترسناک بشنوی جیییییییغ و سر و کله ی یه هیولای برفیِ بدون سر به اسم برفیولا پیدا بشه (فک کنم اين بار ما باید جیییغ بزنیم)حالا اگه برف بیاد و یه غول یخ شکن جیریییینگ جیریییینگ بیفته دنبالت اونوقت چی؟ آخه مگه وسط تابستونم برف می یاد؟ الکساندر، ریپ و نیکی توى اين داستان با همه ی اینا روبرو می شن.من که ترجیح میدم زیر پتو از ترس مچاله بشم و این داستانو بخونم تا به یه اردوی تابستونی برم...