خلاصه داستان :
فرانکی میخواهد به خانه ی دوستش برود اما مادرش میگوید باید اول اتاقش را مرتب کند؛ ولی فرانکی از تمیزکردن اتاقش هیچ خوشش نمیآید و حال و حوصلهاش را هم ندارد! او همهی وسایل و کتابهای کُمیکش را توی کمد میچپاند اما وسایل از کمد بیرون میریزد! وقتی مادر فرانکی به او میگوید دیگر لازم نیست اتاقش را تمیز کند، او سر از پا نمیشناسد. هرچه بیشتر بازی میکند، اتاق درهم برهم تر میشود تا جایی که کنترل از دستش درمیرود. انگار وقتش رسیده که فرانکی خرابکاریاش را جبران کند!
درست است که فرانکی قدرت تخیل بامزهای دارد! اما برای شکست کمد مرگ، فقط قوه ی تخیل کافی است؟