نو ، آکبند
خلاصه داستان :
الکساندر و دوستاش همه جای شهر سایه میبینن اونم سایه های خرابکار. هییش کی بود از آینهها رد شد؟ توی شهر یه غول هفت چشم دارهخرچ خروچ آسمون خراش میخوره انگار همه شهر هیولا شدن حتی «ریپ» دوست الکساندر هم یه سایه شده چرا توی دفتر هیولاها هیچنشونه ای از هیولاهای سایهای نیست؟کسی میدونه الکساندر و دوستاش با کی باید بجنگن؟