خلاصه داستان :
یک «نَه» خیلی خیلی کوچک، تنها روی نیمکت نشسته است. او فعلاً تنهایی را ترجیح میدهد و دلش نمیخواهد کسی کنارش بنشیند. دلش نمیخواهد کسی آبنباتش را بخورد یا کسی بدون اجازه صورتش را ببوسد! فعلا ًحوصلهی این کارها را ندارد! اما راستش او خیلی خیلی کوچولو است. برای همین کسی صدایش را نمیشنود. برای او که حالا خیلی کلافه و عصبانی شده، شما چه راهکاری دارید؟ باید چه کار کند که دیگران به خواستههایش توجه کنند؟