خلاصه داستان :
جیمز بادکنک های زیادی دارد. بادکنک هایی که توی دل هر کدامشان یک خاطره زندگی میکند. پدربزرگ جیمز هم یک عالمه بادکنک رنگی دارد. بادکنک زردی که پُر است از شاهتوت و یک گاو. بادکنکی آبی که بابابزرگ و سگش را نشان میدهد. بادکنکی ارغوانی که پُر از خاطرات روز عروسی بابابزرگ است. ولی تازگیها بابابزرگ با بادکنکهایش مشکلاتی پیدا کرده. مثلاً یکی از بادکنکهایش گیر میکند توی شاخوبرگ درخت و او بارها و بارها یک قصه را تعریف میکند. وقتهای دیگری هم هست که یکدفعه بادکنکی از دستش ول میشود و به هوا میرود و او حتی خبردار هم نمیشود.
دلیل اینها چیست؟ چرا بابابزرگ روزبهروز بادکنکهایش را بیشتر فراموش میکند؟