خلاصه داستان :
خُب، امروز حال گاستون چطور است؟
قرار بود امروز، ژوزفین دختر عموی گاستون به خانهی آنها بیاید و شب را آنجا بماند. گاستون تمام هفته منتظر او بوده اما حالا با آمدنش، گاستون اصلاً خوشحال نیست، چون فکر میکند همه سرگرم ژوزفین شدهاند و دیگر هیچکس به او توجهی نمیکند! انگار یک زنجیر کوچک دور قلبش پیچیده شده که اجازه نمیدهد خوشحال باشد.
وقتی اوضاع خوب باشد، یال گاستون مثل رنگینکمان، رنگارنگ میشود. وقتی اوضاع خوب نباشد و مثلاً به چیزی حسادت میکند، یال قشنگش دیگر رنگینکمانی نیست و تغییر رنگ میدهد. امروز هم انگار از همان روزهاست.
بهتر نیست به جای اینکه قلبش سنگین بشود، با تمرینهای تنفسی آزادش کنیم؟