خلاصه داستان :
بچهبودن اصلاً هم حوصلهسربر نیست. این را به جناب سیبزمینی توضیح بدهید تا اینقدر نق نزند...
دخترک حسابی حوصلهاش سر رفته و نمیداند چهکار کند. تا اینکه سروکلهی یک سیبزمینی پیدا میشود. اما نمیداند باید با آن چهکار کند، برای همین میاندازتش توی هوا. اما سیبزمینی پایین میآید و توی سرش میخورد! سیبزمینی به دختر میگوید، بچهها حوصله سربر هستند و او دلش میخواهد الان یک فلامینگو ببیند. دخترک تصمیم گرفته به سیبزمینی ثابت کند با بچهها خیلی هم خوش میگذرد. برای همین شروع میکند به انجام کارهای بامزه، ولی هیچکدام از این کارها حوصلهی آقای سیبزمینی را سر جایش نمیآورد!