خلاصه داستان :
چند قورباغه توی برکهای آرام خوب و خوش زندگی میکردند. تا اینکه یک روز، وقتی از خواب بیدار شدند با مهمان شگفتانگیزی روبرو شدند: یک خوک!
خوک، وسط برکهروی سنگی نشست، دهانش را باز کرد و گفت:
«قوررر!»
فکر میکنید یک خوک کوچولو با اینهمه قورباغه چه کار دارد؟