خلاصه داستان :
بچهجغد دلش میخواهد قوی، شجاع و ترسناک باشد؛ نه بامزه.
اما بامزه است و هر حیوانی که او را میبیند نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و این را به او نگوید! بچهجغد همهاش میگوید: من «بانمک» نیستم! من یک پرندهی شکاری گنده و ترسناکم و بالهای بزرگ نرم و بیصدا دارم!
یعنی واقعاً حق با بچهجغد است؟!
یک داستان بامزه و خواندنی دربارهی بامزه بودن! و البته این مفهوم که چیزی که بقیه از بیرون میبینند با آنچه خودمان از خودمان میبینیم ممکن است خیلی فرق داشته باشد!