خلاصه داستان :
سال 1978 دو روز پشت هم برف آمد. آنقدر که ارتفاعش به نزدیک یک متر میرسید. جان و خانوادهاش و بقیهی همسایهها توی برف گیر کرده بودند و مواد غذاییشان هم داشت تمام میشد. روز پنجم جان فهمید خودش باید دستبهکار شود، چون او تنها کسی بود که راهنمای زنده ماندن را حفظ کرده بود...