خلاصه داستان :
بعضی وقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. به خصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دلیا یک جور تهدید آمیزی میآید سروقتم. مامان عزمش رو جزم کرده کل خانه را مرتب کند. میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد. فاجعه میشودها! خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سر میرسند