خلاصه داستان :
از خیلی وقت پیش میترسیدهایم که بیایند. شک نداشتهایم که میآیند و کلی حرفوحدیث شنیدهایم که اگر بیایند، چطور میشود. سربازها خانوادهی من و یک خانوادهی دیگر را میبرند وسط مزرعه و بهشان شنکش و بیل میدهند. تفنگشان را بهطرفشان میگیرند و بهشان دستور میدهند: «قبرتان را بکَنید! قبرتان را بکَنید!» مامان و بابا و خواهر و برادرم قبرشان را میکَنند و سربازها همینطور کنارشان میایستند و سیگار دود میکنند. بعد تفنگشان را میآورند بالا و همهشان را از دمِ تیر میگذرانند.