خلاصه داستان :
«یک دختربچه با تکهگچی که از مدرسه دزدیده بود، من را روی این دیوار نقاشی کرد و چون یک پاسبان نزدیک میشد، دخترک با عجله فرار کرد. فقط سه پا برایم کشیده بود، اینطوری شد که من چُلاق شدم و اسم خودم را گذاشتم گربهی لَنگ. کمی هم سرفه میکنم، چون دیوار نمناک است. تمام طول زمستان را اینجا گذراندم.»
یاس بهدقت به دیوار نگاه کرد. جای خالی گربهی لَنگ رویش باقی مانده بود. انگار نقاشی از جایش کَنده شده بود.