خلاصه داستان :
یوهو! بالاخره تعطیلات فرا رسید! بیشتر بچههای کلاس میمانند خانه ولی من و خانوادهام قرار است برویم یک مزرعهی ارگانیک در جنوب آلمان. هر چند دو تا برادر خلوچلم و خودم نظرمان این بود که برویم توی یک جزیره وسط دریا ولی مثل همیشه هیچکس حرفمان را گوش نکرد. ناعادلانه! البته مزرعه هم بدکی نیست چون یک عالمه حیوان ارگانیک دارد و من هم که عاشق حیوانها!
تازه میتوانم کلی با فلوتم تمرین کنم. چون فلوت من یک فلوت عادی نیست و میتواند مارهای کبری و حتی کرمهای خاکی را هیپنوتیزم کند. فقط باید آهنگش را درست بزنم...
برای کسانی که میخواهند ورق بزنند، بخندند و شگفتزده شوند:
مجموعهی لوتا پیترمن! دختر پردردسر!