«یه کتکخور به دنیا اومده که زوزه بکشه! مثل خوکی که توی گِل گیر افتاده! … دفعهی بعد جیغ بزن و زوزه بکش! میشنوی چی میگم؟ اگه این کار رو نکنی به پاپا میگم که جُلپارههای خودت رو بهت بپوشونه و با یه اردنگی پرتِت کنه توی خیابونها. همونجایی که قبلاً بودی.»
روح جمی پرواز کرد و اوج گرفت. توی دلش گفت: «چه بهتر! من که از خُدامه! خیلی هم ممنونم از لطف شاهونهی شما. جُلپارههای خودم رو میپوشم و توی یه چشم به هم زدن میزنم به چاک!»