متنفرم از خِرتخِرت پفکخوردنت روی آن مبل و صدای بلند سریالهای آشغالی که میبینی و اینکه حتی نمیپرسی من کجام. حتماً فکر میکنی به قول خودت کَپهی مرگم را گذاشتهام و ریخت نکبتم را نمیبینی. میدانم وقتی بیایی و نامهام را بخوانی سرت از درد منفجر میشود. برای همین قرصهای مُسکِنت و چای گلگاوزبان را برمیدارم. همه را خالی میکنم تو چاه توالت. خواستی از آنجا بردار. خوشحالم اینقدر فضولی که بیایی ببینی این کاغذ چیست روی تلویزیون. خود حواسپرتت هم نبینی، پسرهای تُخست حتماً برش میدارند و با صدا...