نو ، آکبند
- این حیوونه هیچ کاری نمیکنه! بیا بریم یکی دیگه رو ببینیم بابا! با شنیدن این حرف پلک چشمم پرید. نگاهی به میلههای دورِ قفس انداختم. قوهی بینایی من آنقدرها تعریفی ندارد، ولی آنقدری خوب هست که بتوانم دختر کوچکی را که جلوی قفسم ایستاده، ببینم. بله! یک دختر کوچولو آنجا بود و داشت دست پدرش را می کشید.