بدنم کرخت و بیحس بود و زبانم کف دهانم چسبیده بود. نمیتوانستم بگذارم بابا را ببرند؛ اما نمیدانستم چهکار باید بکنم. آنها او را کشیدند و بردند و توی قفس گاری انداختند. وقتی بابا از پلهها بالا میرفت، یک لحظه قیافهاش را در هم کشید. دویدم و رفتم توی خانه. همهجا را نگاه کردم تا چوبدستیاش را پیدا کنم. تکیه داده بودش به دیوار. برش داشتم و از لای میلهها هلش دادم توی دست بابا.