از زمانی که رابی یادش میآید، در مکانیکی پدربزرگش وردست او بوده؛ بهخاطر همین هم به ماشین خیلی علاقه دارد، مثل بیسبال! رابی از اینکه نمیداند پدر و مادرش کی و کجا هستند، خیلی ناراحت است؛ او حتی رنگ پوستش هم با پدربزرگش فرق میکند. اما پدربزرگ به او یاد داده که راجع به گذشته صحبت نکنند، حتی با اینکه میداند دارد آلزایمر (فراموشی) میگیرد و ممکن است در آیندهی نزدیک هیچچیز از گذشتهاش به یاد نیاورد. رابی میداند که اگر در مدرسه دردسر درست نکند، حال پدربزرگ بهتر میشود، اما مگر همکلاسیهایش، مخصوصاً «الکس کارتر» میگذارند؟! حالا این وظیفهی رابی است که به هر قیمتی جلوی عصبانیتش را بگیرد تا تنها خانوادهای که دارد را حفظ کند. اما گذشتهاش...بالاخره چیزی راجع به پدر و مادرش میفهمد؟