لیا حس میکند که گم شده. سال گذشته یک روز عصر همهچیز تغییر کرد و از آن زمان به بعد لیا در همین حال و روز به سر میبرد. از آن روز به بعد پدر و مادرش از او فاصله گرفتند، دوستانش از او دور شدند و لیا سرگردان و تنها ماند.
تا اینکه یک روز با جسپر آشنا شد. او مرموز و کموبیش جادویی است و لیا کمکم میفهمد که جسپر هم گم شده.
آن دو با هم مخفیگاهی در فضای سرسبز و انبوه، دور از والدینشان، دور از سختیها و مشکلات برای خودشان میسازند. همچنان که ماه ژوئن به پایان میرسد، واقعیتهای تیره و تار زندگیشان دوباره سرراهشان سبز میشود. حالا لیا و جسپر باید ببینند دوستیشان چقدر واقعی است و آیا این دوستی آنقدر قدرت دارد که زندگی هر دویشان را نجات دهد.