وقتی پدر رفت حساب روزها از دستم خارج شد. یکجورهایی حس میکردم همیشه یکشنبه است. ساعتها روی یک پتو در باغچه زیر سایهی درخت چنار کتاب میخواندم.
شبها دراز بودند و من احساس تنهایی میکردم. خوابهایم تیره و ترسناکتر شده بودند. در کابوسهایم صدای هقهق وحشتناکی میشنیدم که بعضی اوقات با جیغهای ناگهانی همراه میشد. و آن بو... همیشه آن بوی خفهکنندهی دود را حس میکردم.