نو ، آکبند
خلاصه داستان :
همهچیز از آن روز صبح شروع شد. داشتم میرفتم اداره که یک پیرزن جلویم را گرفت. نه اشتباه نکنید. نمیخواست ساعت بپرسد یا ازم امضا بگیرد. ایوای! راستی بهتان گفته بودم؟ من یک نویسندهی مشهورم و روزنامهای را میچرخانم به نام جریدهی جوندگان. شاید از دیگران تعریفم را شنیده باشید. اسم من استیلتُن است. جرونیمو استیلتُن.
بگذریم. داشتم میگفتم. این خانم موش از طرفداران من نبود. برعکس، یک دقیقه تمام زل زد به پوزهام و بعد چترش را کشید بیرون و محکم کوبید توی کلهام!