خلاصه داستان :
افسانهها یخ میزنند...
با اینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالا به قصهی ملکهی برفی آمده ایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاااا شبیه فیلمش نیست. ملکه برفی واقعا بدجنس است...