خلاصه داستان :
پسری تنها در جزیرهای دورافتاده و خالی از سکنه چشم باز میکند و خود را تنها و زخمی مییابد. او هیچ چیز به خاطر نمیآورد، نه یادش میآید چطور سر از آن جزیره درآورده و نه میداند حتی نامش چیست. او اطراف جزیره جستجو میکند و چیزی نمییابد. در عین حال شخصیتی خیالی نیز با او حرف میزند. این شخصیت بسیار بدجنس و عصبانی است و همواره سعی میکند پسرک را ناامید کند و بترساند. اما پسرک تصمیم میگیرد مانند شوالیههای شجاع داستانها باشد و به دنبال نوری که از دور میبیند برود...